میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

*سفید برفی*

*وقتی مادر مادر رامیخواند*

نمی دانم این چه سریست که هروقت دردبه سراغمان می آیدکلمه ی "مادر"برزبانمان جاری می شود،هروقت درطول این دوران دردکشیدم وتحمل دردرانداشته ام بازمادرم راصدازدم،صادقانه بگویم که حتی ازدوریش بارها اشک برپهنای صورتم جاری شده است ودوست داشته ام کنارم باشدومانندبچگی که مریض می شدم تاصبح کنارم بنشیند اماخوب اوهم درزندگی اش بامشغله هایش درگیراست ودرتمام این لحظات بی قراری تنهاکسی که سعی کردجداازنقش خودش نقش مادرم رابرایم ایفاکندسعیدعزیزم بودکه باعشق وصبوریه زیاددرکنارم بودوبه من آرامش بخشید،دست پرمهرتان رامی بوسم
27 آذر 1391

دردودل صمیمانه ی مادربه دخترش

سلام عروسکم مامی ازحالش وقتی شماتودلم بودی واست می نویسه تاوقتی به امیدخدابزرگترشدی بخونیش وبفهمی مامی 9ماه روچطوری باشماسپری کرد،حالت تهوعم از3ماهگی شروع شدچندباری هم گلاب به روت بالاآوردم،حالم خیلی بدبودوحتی چندباری هم کارم به دکترکشید،1بارداخل مطب گلاب به روت شدم وبابایی مجبورشدبره خونه برام لباس تمیزبیاره،راستش خجالت کشیدم وگریه کردم،بابااوایل بغضش میگرفت که حالم بدمیشدونمی تونست کاری بکنه،اون روزابیشتراستراحت میکردم ووقتی بیرون میرفتم حالم بدتربودحتی وقتی برای معاینه به بیمارستان میرفتم حال نداشتم صبرکنم تانوبتم شه،ماه پنجم بهترشدم اماازماه ششم وتاحالاکه ماه هشتم روسپری میکنم حالت تهوعم ادامه داره اماخیلی کمترازقبله معمولاصبح پیش میاد،ح...
19 آذر 1391

وقتی که فهمیدم توهستی

روزای آخراردیبهشت پربودازهیجان واضطراب وانتظار وپرازخواستن کودکی سالم وصالح،ازکلاس زبان که برمیگشتم 2تابی بی چک خریدم وقتی امتحان کردم فهمیدم شماتودل مامانی بااینکه بی بی گذاشته بودم وبه قرآن هم استخاره کرده بودم بازشک داشتم به باباخبردادم کلی ذوق کرد البته قبلش بابااطمینان داشت که تودل مامانی،فردای اونروزبا باباسعیدرفتیم آزمایش دادم ووقتی بابارفته بودجواب آزمایش روبگیره ازش شیرینی خواسته بودن وقتی زنگ زدبهم خبردادبغض کردم وخداروشکرکردم که مارولایق دونست وزیادمنتظرمون نذاشت،مامانی(مامان خودم)اونروزمهمون مابودوقتی ازوجودشماباخبرشد کلی خوشحال شد،خاله ها عمه اینازنگ زدن وابرازشادی کردن،عمه اعظم هم بخاطراین خبرخوش ازپدرجون ومادرجون مژدگانی گرفت،...
17 آذر 1391

شعری مادرانه برای دختر عزیز تر از جانم آنیتا

دختری مثل برگ گل زیبا و به شیرینی عسل دارم///عطر احساس میدهد در من گل سرخی که در بغل دارم///روزی از باغ یاسها امد///در تمامی احساس من پیچید///زندگی در وجود من گل کرد///هر زمانی که دخترم خندید///گاهی احساس میکنم باید فرشته ای از اسمان باشد///یا خداوند نورها میخواست کوثر عاشقی روان باشد///او به من هدیه داد بال و پری که تمام تکامل من بود///مادری عاشقانه ای که فقط امتیاز برای هر زن بود///شعر در حس من نمیگنجد حس مادر نوشتن سخت است///دوست دارم ببینمش در اوج حس کنم تا همیشه خوشبخت است*
13 آذر 1391

سیسمونیت مبارکه عروسکم(روزسیسمونی)

آنیتامامانی(مامان خودم)واسه خرید سیسمونی خیلی زحمت کشید،شب قبل ازسیسمونی پالتوتونخریده بودباوجودبارون غروب رفت کوکاواست خریدوتالحظه ای که بخوابه رختخوابتوحاضرکردتادخترم همه چیزش تکمیل باشه،دستش دردنکنه،دست بابابزرگ هم دردنکنه،صبح 3تاخاله هااومدن،آرین مدرسه بوداماخاله زهرامهدیه ومهشیدروآورده بود،مهشیدبامزه وشیطون بودمثل همیشه،سرویس کمدتوخیلی دیرآوردن،بعدازناهارآوردن،من خیلی منتظربودم وراستش حرص هم خوردم ازاین همه بدقولیه صاحب مغازه ی کمدفروشی،وقتی باباسعیدباعموداوود کمدرومیزاشتن سرجاش مادرجون وعمه اینارسیدن واین درحالی بودکه هنوزحاضرنشده بودم،دخملم عمه هاوخاله هاکلی برات رقصیدن وکلی واسه وسائلات مخصوصالباس کوچولوهات ذوق کردن،غروب همه رفتن،شب...
12 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد